به نام خدا
پری . مجتبی طالبی
نقش ها :
مادر
پدر
پسر
دختر ( می تواند لکنت زبان هم داشته باشد )
برادر عروس
(صبح . میز صبحانه )
مادر : حالا این خانم خانم ها کی هست !
پسر : مامان باورت نمیشه ، همونی که می خواستم با کمالات و با جمالات ! هردو رو با هم داره !
پدر : اینجور که تو ازش تعریف می کنی احتمالا دختر شاه پریونه !
پسر : اصلا اون خود خود پریه .
مادر: همونه که از تو دل و دین برده .
پسر : اتفاقا بهم دل و دین داده . باورت می شه مادر توی همون نگاه اول گفتم خودشه !
خود خودش !.
پدر : علف باید به دهن بزی شیرین بیاد !
مادر: خوب خوب خوب . باشه تسلیم ، دیگه اینقدر تعریف نکن . من به حرفات اعتماد دارم .
صبحونه ت رو که خوردی برو سرکسب و کارت ، شماره تلفن خونه ی این دختر باجمالات و
با کمالات رو هم بده تا من با کس و کارش هماهنگ کنم ببینم اجازه ی تشرف می دن یا نه !
پدر : اگه هماهنگ شد منم زودتر می رم یک دسته گل می گیرم که شب معطل گل نباشیم .
مادر : البته پسر من خودش گله !
پسر : ای قربون قد و بالای مامان گلم بشم . اصلا بیا من اون صورت ماه ت و .
مادر : خوبه خوبه سر صبح خودت رو لوس نکن .
----------------------------------------
( خیابان . گل فروشی )
گل فروش : ما همه مدل گل داریم . اما گلهایی که ما برای خواستگاری درست می کنیم منحصر به
فرده ! یکم طول می کشه اما خوب در می آد .
پدر : اشکال نداره . ما یک تک پسر داریم که قراره امشب براش بریم خواستگاری !
گل فروش : خوش به حال عروس خانم با این پدر شوهر و مادر شوهرمهربونی که داره .
الان بر می گردم .
پدر : شما لطف دارین !.
مادر : ا . آقا همه چیز رو لازمه بهش بگی !؟
پدر: چطور مگه ؟
مادر : قیافه ش رو ندیدی مگه ؟ این دختره یه جوریه ! چشماش کجه ، یه دستش هم که دقیق
کارنمی کنه ، شگون نداشت گل مراسم خواستگاری یه دونه پسرمون رو از یه همچین
آدمی بگیریم !
پدر : من که بهش چیزی نگفتم . ضمن اینکه آقا پسر یکی یه دونت نشونی اینجا رو داد .
گفت تزئیناتشون حرف نداره .
مادر : غیبتش نباشه اماانگار پیر دختره !
پدر : ای بابا . این همه دختر رنگا وارنگ هست کی میاد این .
گل فروش : ( نزدیک می شود ) . اینم یک دست گل خیلی قشنگ برای شما .
امیدوارم عروس خانون بپسنده .
مادر : می گم دخترم ، مراسم خواستگاری امشبه . تا امشب که این گلها خراب نمی شه ؟
پدر : آخه می دونید ، ما خونواده ی عروس رو نمی شناسیم به همین خاطر باید فکر همه چی رو
کنیم .
گل فروش : نه . مطمئنم چیزیشون نمی شه . دست گل ما ترکیبیه . می بینید که !
هم طبیعی داره هم مصنوعی .
پدر : دستت درد نکنه . ان شاالله شما هم عروس بشی . حالا چقدر تقدیم کنم ؟
گل فروش : ممنون شما لطف دارین ! . میشه به عبارتی .
-------------------------------
( محیط . بیرونی )
مادر : حالا یه کم بیشتر بگرد ، شاید باشه ! .
پدر : نیست که نیست . آب شده رفته توی زمین .
مادر : مگه چقدر بوده ؟
پدر : پولای داخلش خیلی مهم نبود . دو تا سکه ی طلایی که تازه گرفته بودیم هم داخل
جیبش بود .
مادر : آخه مرد حسابی ، سکه ی طلا رو کسی دنبال خودش تاب می ده ! اونم دوتا سکه ی تمام
بهار رو !؟ .
پدر : کاریه که شده .
مادر : ما الان باید توی راه خونه ی عروس باشیم اما هنوز اینجاییم . اه با کارای تو . (می رود )
پدر : حالا کجا می ری ؟
مادر : می رم یه زنگی با آقا داماد بزنم بگم باباجونش چه گلی کاشته .
پدر : گفت اون دختره گل فروش شگون این شب و به هم می ریزه ها . باور نکردم .
( موبالی زنگ می زند )
پدر : الو . کجایی بابا .
پسر : سلام . شیرینی فروشی ام . شما آماده اید ؟
مادر : با کی حرف می زنی ؟ (از دور )
پدر : با آقا داماد ! . ببین آقاجون . کیف پولن رو گم کردم . حدس می زنم توی گل فروشی
جاش گذاشتم .
پسر : حدس می زنی یا مطمئنی ؟
پدر : تقریبا مطمئنم .
پسر : اگه مطمئنی خیالت جمع باشه . جای کیفت امنه !!
پدر : چی چی امنه . یه خانومی اونجا بود که همچین نرمال .
پسر : بابا . جای کیفتون امنه . دیگه داره دیر میشه ساعت 9 تابرسیم میشه نه و نیم .
آماده باشید 10 دقیقه دیگه می رسم .
مادر : چه می گفت ؟
پدر : می گفت جای کیف امنه . من که سر در نمی آرم .
مادر : اگه مطمئنی توی گل فروشی افتاده خوب سر راه می ریم می گیریمش !
پدر : مطمئنم که بسته ست . رو درش ساعت کاراش نوشته بودن . ضمن اینکه تا برسیم به گل
فروشی و برگردیم شده ساعت 11 به نظر تو ساعت 11 کسی رو خواستگاری راه می دن ؟
-------------------------
( صدای تیک تاک ساعت )
مادر : پسرم . ساعت داره یازده میشه ! قرار نیست عروس خانم تشریف بیارن ؟
برادر عروس : حقیقتش سابقه نداشته پری اینقدر دیر بیاد خونه . عرض کردم ، من و خواهرم تنهاییم ، همیشه من دیر میام خونه . حالا اینبار اون .
پسر : با اجازه من می رم توی کوچه هوا بخورم . برمی گردم خدمتتون .
برادر عروس : خواهش می کنم .
-----------------
(شماره گرفتن با موبایل ) ( شب . بیرونی . کوچه )
پسر : سلام . کجایی ؟ چرا جواب نمی دی ؟
دختر : شرمنده . به داداشم گفتم دیرتر می آم فکر نمی کردم اینقدر دیر بشه !
پسر : آخه آدم شب خواستگاری ش می ره سر کار و دیر می آد و خواستگارا رو معطل می ذاره .
دختر : ماجراش مفصله ! خلاصه ش اینه که یه پیر مرد و پیر زن اومدن دکه گل بگیرن ! کیفشون رو
جا گذاشتن . آدم های خوب و ساده ای به نظر می رسیدند . می خواستن برای پسرشون
برن خواستگاری . توی کیفشون دو تا سکه بود ، گفتم شاید امشب به کارشون بیاد .
میوندم دکه گفتم شاید برگردن اما برنگشتن . شرمنده که دیر شد .
پسر : اشکالی نداره . بهشون گفتم جای کیف امنه ها .
دختر : چی می گی ؟
پسر : هیچی ، بیای خونه همه تون شکه می شین ! هم پدر و مادر من . هم تو .
( پایان )
پدر ,مادر ,رو ,؟ ,گل ,، ,گل فروش ,؟ پدر ,؟ مادر ,و مادر ,سکه ی
درباره این سایت