به نام خدا
دور یا نزدیک .
( مسجد . اذان ظهر . در حال وضو. حاج یحیا در حال وضو گرفتن است . حاج آقا محمدی و احمدآقا نزدیک می شوند .)
حاج یحیا : االهم صل علی محمد و آل محمد .
: ( کمی دور به نزدیک ) . حاج یحیا عقب ماندی آقا .
احمد آقا : صف اول رو از دست ندی . عجلوا باصلاه مومن !
حاج یحیا : سلام علیکم حاج آقا . سلام احمد آقا
: علیک السلام و رحمت الله
احمد آقا : سلام از ماست .
حاج یحیا : ما دیگه پیر شدیم ! نیم ساعت قبل از اذان هم که بیاییم تا طهارت کنیم و وضو بگیریم
میشه بعد از اذان . شما دو بزرگوار کجا بودین که دیر کردین !
احمد آقا : مشغول ناز کشی !
: استغفرالله ! . با احمد آقا توی دکان نشسته بودیم و اختلات می کردیم !
احمد آقا : همون ناز من درسته ! حاج یحیا جان یک کلام ، حاج آقا ناز می کنه و می خواد امسال
مردم حسین آباد رو از سخنرانی محروم کنه .
حاج یحیا : احمد آقاجان ! تیر آخر ما تو بودی ! پس معلومه تو هم نتونستی .
: آهان ! پس شما نقشه داشتین ! حرفهای امروز احمد آقا هماهنگ شده بود ! امان از دست
شما پیرمردهای مسجدی !
احمد آقا : پیرمرد خودتی حاجی ! من یک تنه صد تا جوون رو حریفم !
: الله اکبر ! والله پیر شدیم ! همه پیر شدیم ! من نوکر مردم حسین آباد هم هستم ! برای شما
نماز می خونم ! اما حرفم اینه امسال ماه رمضان یک طلبه ی جوان تر بیاد برای شما
سخنرانی کنه ! خودم هم با تبلیغات اسلامی هماهنگ می کنم ! تعارف که نداریم ! جوون
تر ها حرف ها و سوالاتی دارن که زبانشان رو یک نفر از خودشان بهتر می فهمه ! آقایان
هیئت امنا اینجوری مسجد هم شلوغ تر میشه ! مسجد شده مثل آسایشگاه سالمندان !
حاج یحیا : آخه می دونید . رک و پوست کنده بودجه اش رو . یعنی هزینه های مسجد !
: خوب پدر بیامرزها زودتر این حرف رو می گفتین ! چرا اینقدر موش و گربه بازی در
می آرین ! هزینه ش حل میشه . به فکر جا و مکانش باشین فقط . بفرمایید .
بفرمایید نماز اول وقت از دست نره . مردم منتظر اند .
لیلا : ( از دور ) . حاج آقا محمدی . ببخشید یک دقیه صبر کنید .
: شما دو بزرگوار بفرمایید داخل . تا شما اذان داخل رو بگین منم می آم ! بفرمایید
حاج یحیا : چشم . بفرمایید .
احمد اقا : چشم . یاالله . ( حاج یحیا و احمد آقا دور می شوند )
: بفرمایید همشیره . امری داشتین ؟ ( لیلا نزدیک می شود )
لیلا : سلام حاج آقا . شرمنده . وقت اذانه خیلی وقتتان نمی گیرم !
: بفرمایید . امرتان رو بگین . فقط زودتر که ازمردم منتظراند .
لیلا : والله ! . چطوری بگم ! شوهرم . شوهرم کافر شده .
: چی ؟ ! استغفرالله ! چی می گی خانم !
لیلا : من از آبادی پایینم . شوهرم کفر می گه ! نمی دانم چه خاکی به سر کنم !
---------------------------------------------
( شب . منزل سعید نانوا ) ( درب اتاق باز می شود . رو به حیاط )
لیلا : مرد بیا داخل ! آخر خودت رو هلاک می کنی ها !
سعید : ( از دور ) بیام داخل که چی بشه ! باز غرغر های تورو بشنوم ! باز برام از خدا پیغمبر بگی !
لیلا : ( نزدیک سعید می شود ) زشته مرد صدات رو مردم می شنون می گن دیوانه شدی !
سعید : کوراجاق بودم ، گفتیم حکمته خداست ، فقیر بودیم ، حالا که سرطان گرفتم و جواب
آزمایش هام آمده بازم می خوایم بگیم حکمت خداست ! از کارها و حکمت این خدا
خنده م می گیره !
لیلا : نگو مرد . یک عمره همین خدا رو عبادت کردی ! حالا دیگه .
سعید : غلط کردم ! غلط کردم همون سه . چهاررکعت نماز رو به کمرم زدم ! جمع کنید خودتان رو
با این خدای .
لیلا : نگو . آرام مرد . آرام . والله توی عذاب می سوزی !
سعید : یک عمر توی دنیا ، توی اون نانوایی سوختم و مثل سگ کار کردم ! بذار بعدشم توی آخرت
بسوزم ! اصلا می دانی چیه ؟! خدا مال همین پولدار هاست ! پول که باشه با شیمی درمانی ،
کوفت درمانی ، درد بی درمانت رو درمان می کنی ! پول که نباشه .
( صدای درب حیاط )
لیلا : بیا بفرما . اینقدر داد و بیداد کردی که همسایه ها هم فهمیدن که .
سعید : برو خودت در و باز کن ! حوصله ی هیچکس رو ندارم ! .
لیلا : می رم . می رم . خدایا تو به کردار این شوهر دیوانه ی من نگاه نکن ! ( به طرف درب حیاط می رود )
. یاالله . آمدم . آمدم . ( درب باز می شود )
لیلا : ا ا . س . سلام حاج آقا .
: سلام علیکم همشیره . صدای شما اونقدر بالا بود که می دانم آقا سعید خانه ست .
تعارفم نمی کنید ؟
لیلا : قدمتان روی چشم . اما حقیقتش اینه که حالش خوب نیست . یعنی بدتر شده ! نفهمه که
من رسیدم خدمت شما . نکنه خدای نکرده .
سعید : ( از دور ) کیه لیلا . به همسایه ها بگو خدای خودمه دوست دارم هرچی دلم می خواد بهش
بد و بیراه بگم .
: خیالت جمع خواهرم . یاالله . ( وارد شده به سعید نزدیک می شوند ) مهمان نمی خواین ؟! .
آقا سعید با خدا قهر کردی با بنده ی خدا که قهر نیستی !
سعید : به به ! حاج آقا محمدی . پیش نماز حسین آباد اولیا . شما کجا اینجا کجا ؟! خوش آمدی !
خیلی هم خوش آمدی ! فقط یکم دیرآمدی ! آخه من دیگه .
: تو دیگه چی ؟ چه خبره شلوغش کردی ! صدات تا بالا محله هم می آد !
سعید : حاج آقا و دروغ ؟! . من که می دانم صدام به شما نمی رسه و کار این .
( کاسه ای پرتاب می کند . زن دادی می کشد ) . کار این ضعیفه بوده !
: حرمت نگه دار آقا سعید . من نه ! لباس پیغمبر هم نه ! جای پدرت که هستم !
حرمت نگه دار .
سعید : چشم . به حرمت همین چیزایی که گفتی از جرم لیلا گذشتم . خوب حالا فرمایش ؟!
مطمئنم برای احوالپرسی از من نیامدی ! یا اگه آمدی دیر آمدی !
: آره والله ! خیلی دیر آمدم ! ( می نشیند ) یاالله .
لیلا : من می رم چایی بیارم ( فوری دور می شود ) .
: . خداییش قبول دارم که دیر آمدم ! من نمی دانم جدیا مد شده پزشک خانواده داریم اما
نمی کنن خانواده بذارن ! تازه به پزشک باید ویزیت بدی و بری سراغش اما ما نان
امام زمان رو می خوریم پس واجبه ما برسیم خدمت شما . از این جهت حق داری .
سعید : چه عجب ! یک سیخ به خودت هم زدی !
: اگه این سیخ ها رو به خودم نزنم اون دنیا حتما با جوالدوز می افتن به جانم !
سعید : ( می خندد . بلند ) نه ! خداییش نمی دانستم امام جماعت آبادی بالا اینقدر بانمکه .
و الا روزای تعطیلی می آمدم پشتت نماز می خواندم !
: خوب خدا رو شکر ! پس کافر نیستی ! بخدا ترسیدم ! هراس به دلم افتاد .
سعید : کافر ؟!. به زبان شاید . ( بابغض ) . اما به دل نه ! به خودش قسم دلم گرفته ! من سرطان
دارم ! یعنی موت ! مرگ ! کلک کنده ! سخته !
: خبر دارم . اللهم اشف کل مریض . اما سرطان هم انواع و اقسام داره ! به همین راحتی هم
که کسی رو نکشته ! خوش خیم و بد خیم داره ! ضمنا الان توی گرگان و گنبد کلی دکتر
خوب هست ! اونجا نشد تهران !
سعید : دلت خوشه حاج آقا . برای آدم بدبختی مثل من خوش خیم و بدخیم معنی نداره ! پول که
نباشه هیچ دکتری هیچ بیمارستانی سلامت رو علیک نمی گیره ! اصلا خدا با همین
پولدارهاست ! معلومه اخبار گوش نمی دی ! میلیونی . مفسد اقتصادی میلیاردی .
اختلاس کننده ی تیلیاردی ! توی همین گرگان آدم هایی هستند که با پول قالپاق ماشین
هاشان میشه مرض من و شیمی درمانی کنند ! اونوقت من . نه ! خدایا می بینی و هیچی
نمی گی !
: بد و خوب توی هر قشری هست ! تو سعی کن جزو فقیرای خوب باشی ! یاالله .
( بلند می شود . لیلا از دور )
لیلا : ( از دور ) حاج آقا چایی آماده ست . الان می آرم .
: ( بلند ) نه دیگه . باید رفع زحمت کنم . دیر وقته . ( لیلا نزدیک می شود ) . فقط خواهرم شما
بیا جلو در . راستی آقا سعید ، یادت باشه خدا به اندازه ی داده هاش از آدم ها بازخواست
می کنه ! تو حواست به دارایی هات باشه !
سعید : کدوم دارایی حاجی جان ! اندک دارایی ما سلامتی بود که اونم رفت .
: برای مریضیت دعا می کنم . خیالم ازت جمعه که کافر نیستی ! دلخوری . اونم درست
میشه . خدانگهدار .( قدم ن با لیلا به طرف درب می روند ) . استغفرالله ربی و اتوب الیه ! .
لیلا : شرمنده حاج آقا . اذیت شدین . الهی که به برکت آمدن شما .
: شوهرت مرد خوب و زحمت کشیه ! الانم توی شک و بهت و تحیر مریضیه !
( رسیدند جلو درب . می ایستند ) . ازش خوب محافظت کن . بیا این قرآن کوچک جیبی هدیه ی
من باشه به آقا سعید . آرام میشه ان شاالله . الا بذکرالله تطمئن القلوب .
لیلا : خدا از دهنت بشنوه . در هر صورت ممنون !
: بفرمایید . ناقابله !
لیلا : این پاکت ؟! یعنی .
: بعد از ظهری از شورا استعلام گرفتم . آقا سعید مرد زحمت کش و شریفیه . چند ساله
صبح قبل از اذان صبح تا بعد از اذان مغرب توی نانوایی به مردم خدمت کرده ! یک کارگر
ساده توان هزینه های شیمی درمانی و جراح و متخصص و رفت و آمدها رو نداره !
لیلا : . اما شما ؟
: از من نیست ! خداوند مختصر اعتباری به من داده ! به یک جوان سخاوتمند رو زدم نه
نگفت . غروبی از گرگان برام فرستاد .
لیلا : بخدا من مثل شوهرم فکر نمی کنم ! هنوز هم آدم های خوب پیدا می شه !
شاید کمه اما هست .
: اگه شوهرت باز ادا درآورد و برای این مبلغ نه گفت ، به آقا سعیدت بگو با خدا قهر نکنه !
خدا خودش مستقیم که برای آقا سعید پول نمی فرسته ! می ده واسطه ! . شب خوش .
( چند قدم می رود ) ( کمی دورتر ) . ضمنا برای این آدم خیر دعا کنید ! اونم بد جوری گرفتاره !
لیلا : خدایا . خودت یک در خیر برای همه باز کن ! ( درب را می بندد )
------------------------------------
( شب بیمارستان )
مرجان : خوب من دیگه باید برم ! اتاقتون خلوته شکر خدا افشین جان ، خوب بخوابی !
صبح زود می آم سراغت . راستی داشت یادم می رفت . ( زیپ کیف ) . اینم هندسفری .
می دونم آرومت می کنه !
افشین : ممنونم مرجان جان . برو . بابات بیرون منتظرته !
مرجان : دلم که نمی آد اما می رم . آقا لطفا حواستون به افشن جان من هم باشه .
سعید : چشم . بفرمایید . خدانگهدار . ( مرجان می رود . درب باز و بسته )
سعید : از شب های بیمارستان خیلی بدم می آد ! اولین باره که بستری شدم اما انگار صد ساله اینجا
بودم ! توی یک اتاق تنگ دو نفره ! البته باید عادت کنم ! از این ببعد تا اطلاع ثانوی همین
آشه و همین کاسه ! . می گن باید چند شبانه روز بمانم و چک کامل بشم ! این دکترها راه
پول در آوردن رو بلد اند . به درد بی درمان من رحم نمی کنند ! اونم سرطان ! البته خوش
خیم ! می دانی وقتی می گم خوش خیم حالم بهتر میشه ! آقا افشن .
( سعید از تخت پایین می آید و به طرف افشین می رود . ) ا . آقا افشین دربیار این سیم رو از گوشت !
من و بگو که داشتم با کی درد دل می کردم ! چی گوش می دین شما جوون ها !؟
افشین : ا. با منید؟ . شرمنده ! گوشی به گوشم بود!
سعید : بده ببینم چی گوش می دی ! خانم گفت آرام بخشه ! بده ببینم . اه ! اینکه صدای قرآنه !
افشن : خوب . بله !
سعید : . ولی بهت نمی آد . از ظاهر ملاقات کننده هات معلوم بود که پولداری !
افشین : نه با این آب و تاب ! اما آره ! . تقریبا حرف شما درسته !
سعید : ای بابا ! انگار خدا حواسش به تو نبوده ! آخه می دانی به نظر من پولدارها یا مریض نمی شن
یا اگه مریض بشن با دوا درمان حلش می کنند !
افشین : اما هستند پولدارهایی که گاهی محتاج یک تسبیح ذکر و یه قنوت دعا میشن !
سعید : خداییش بهت نمی آد از این حرفها بزنی ! یکم برام عجیبه !
افشین : اولش برای خودمم عجیب بود تااینکه اون شب بارانی . همون شبی که فهمیدم سرطان
دارم . داشتیم با مرجان از گرگان می رفتیم مینودشت . دشت بهشت ! آخه مرجان اهل
اونجاست . همون شب بود که .
--------------------------
( فلاشبک )
( رانندگی در جاده ی بارانی . صدای برف پاک کن ! . افشین و مرجان آرام آرام گریه می کنند )
افشین : . چرا اینقدر آروم می ری !
مرجان : دلم نمی خواد به مقصد برسیم ! به این زودی !
افشین : آخه چرا من ؟! اونم درست شب سالگرد ازدواجمون ! . خدایا شب بهتری سراغ نداشتی که
به من بهمونی سرطان دارم ! ( با فریاد )
مرجان : به خودت مسلط باش ، می گن اگه توی این بیماری کوفتی امیدت رو از دست بدی زودتر
. ( گریه )
افشین : زودتر چی ؟! . تهش مرگه دیگه ! مرگ ! نابودی ! اونجاست که دیگه کارخونه و خونه و
ماشین و پول و زمین و ویلا حتی تو . تو مرجان به دردم نمی خورین ! اه . خدایا گند زدی
! گند زدی ازت بدم می آد ( با فریاد ). ( گریه می کند .)
مرجان : نگو . نگو افشین جان . اینطوری که حرف می زنی می ترسم !
افشین : ای کاش شجاعتش رو داشتی که با سرعت بری بعد ماشین رو محکم بکوبی به تپه و از
مسیر خارج بشیم ! بعد یک مرگ راحت رو .
مرجان : من به خاطر تو هر کاری می کنم !
افشین : پس انجام بده ! من دوست ندارم با سرطان بمیرم . ترجیح می دم که .
( ماشین ترمز می کند . متوقف می شود . ) . چرا وایستادی توی این بارون !
مرجان : ( اشک هایش را پاک می کند . مسلط بر خود ) . گوشه ی جاده یه پیرمرد دست بلند کرد که
نگه دارم !
افشین : یه ؟ . تو دیوانه ای ! آخه با این حال و روز ما . هیچ کارت مثل آدمیزاد نیست
مرجان . حالا کوش .
مرجان : اونهاش ! از سر خط حسین آباد داره می آد طرف ما . خودت رو جمع و جور کن .
( پایان فلاشبک )
----------------------
افشین : اون می خواست بره قم ! اما موفق نشده بود ! خواست که از سر خط حسین آباد تا
گرگان با ما بیاد ! خدا اون و سر راه ما قرار داده بود !
سعید : گفتی سر خط حسین آباد ؟!!
افشین : آره ! درست شنیدی ! اون پیر مرد صاحبدل وقتی دید چشمای من و مرجان بارونیه علت رو
پرسید . وقتی بهش گفتیم ، وقتی دردامون رو براش تعریف کردیم شروع کرد به حرف
زدن ! حرفاش از قلبش بیرون می اومد و به قلب ما می نشست !
: پسرعزیزم ، دختر نازنینم دنیا گذرگاهه ! یکی می آد و یکی می ره ! یکی زودتر یکی دیرتر
! طول زندگی مهم نیست عرض و عمق زندگی مهمه ! خدا می فرماید کل نفس ذائقه
الموت ! همه مرگ رو می چشند . به قول مولانا :
دردها از مرگ می آید رسول از رسولش رو مگردان ای فضول
هرکه شیرین می زید او تلخ مرد هرکه او تن را پرستد جان سپرد
این جهان زندان و ما زندانیان حفر کن زندان و خود را وا رهان .
افشین : اون شب اگه اون پیرمرد . اون با حرفاش به داد ما نمی رسید معلوم نبود که ما چه
تصمیم احمقانه می گیریم ! هفت ساله از راه دور من شدم خادم حاج آقا محمدی . حرفش
برام حجت بوده . اتفاقا چند روز پیش هم بابت یک کار خیر باهم تماس داشتیم .
( سعید آرام گریه می کند ) . چیزی شده آقا سعید . اتفاقی افتاده !
سعید : نه ! اما انگار منم به این حاج آقا محمدی شما مدیونم .
--------------------------------------
( پارک شهر )
سعید : این خیابان پنج آذر گرگان همیشه شلوغه ! انگار نه انگار بیمارستانه . همینجور بوق بوق
بوق . خدا رو شکر این پارک شهر نزدیکه ! آدم می تونه نفس بکشه !
لیلا : نه الحمدلله انگار حالت بهتره !
سعید : خوش خیمه زن ! می شه با دارو و دوا جلو پیشروی ش رو گرفت ! حرف دکتر رو نشنیدی !
گفت شاید اصلا احتیاجی به شیمی درمانی نباشه !
لیلا : خدا رو شکر . حالت بهتره . روحیت هم عالیه .
سعید : دست حاج آقا محمدی درد نکنه . دست حاج آقا و اون دوست خیرش ! برگشتیم آبادی ،
اولین کاری که می کنم می رم حسین آباد بالا دست و احوالش رو می پرسم !
لیلا : آره . اما . حاج آقا . ( سکوت معنی دار )
سعید : لیلا . لیلا . چرا حرفت رو خوردی !
لیلا : هیچی . چیزی نیت !
سعید : امکان نداره ! می گم بگو چته ! اه . چرا بغض کردی !
لیلا : دو روز پیش حاج آقا می خواست بره تبلیغات اسلامی شهر واسه ماه رمضان یک جوان
دعوت کنه آبادی که . که
سعید : اه . کشتی منو . که چی ؟!
لیلا : توی برکشت تصادف می کنند ! حاج آقا محمدی هم خدا بیامرزه همه ی رفتگان رو .
سعید : انا لله و انا الیه الراجعون ! . من . من باید . باید برگردم بیمارستان که به افشین بگم .
لیلا : افشین ! افشین دیگه کیه ! با حاج آقا .
سعید : لااله الاالله . البته نگم بهتره . جوان بیچاره نیاز به امید داره . به دعا های حاج آقا محمدی
محتاجه ! یعنی همه محتاجیم !
لیلا : من که از حرفهای تو سر در نمی آرم . اصلا نباید بهت می گفتم ! برات خوب نیست !
ازدهنم پرید .
سعید : مرگه دیگه ! الله اکبر ! ممکنه دیر یا زود به سراغ هر کسی بیاد . پاشو زن باید بریم
حسین آباد
سعید ,آقا ,رو , ,لیلا ,حاج ,حاج آقا ,حاج یحیا ,احمد آقا ,آقا سعید ,می شود
درباره این سایت